از باغ مي برند تا چراغاني ات کنند
تا کاج جشن هاي زمستاني ات کنند
پر کرده اند صبح تو را ابرهاي تار
تنها به اين بهانه که باراني ات کنند
يوسوف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار مي برند که زنداني ات کنند
يک نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نتقطه اي بترس که شيطاني ات کنند
اي گل گمان نکن به شب جشن مي روي
شايد به خاک مرده اي ارزاني ات کنند
آب طلب نکرده هميشه مراد نيست
گاهي نشانه ايست که قرباني ات کنند